منوچهر آتشی


7- خواب ناخدا

باد بزرگ می گسلد از کویر
 چارسوش
جو بادهای کوچک گلبادهای سرگردان
 و گردباد بالغ ناف جنین توفان
 و گردبادها
 فواره های کوچک سرگردان
آسیمه بال فرا می رسند
گویی قطار ارواح راه افتاده ست
 گویی قطارها حرکت کرده اند از عدم
 گویی مسافرانی نامریی
تبعیدیان وادی دوزخ به خک را
می آورند
تا در درون معده ی باد بزرگ
در روده های دودی توفان واپسین
خالی کنند
گویی قطارها حرکت کرده اند
 باد از کویر می گسلد
از کویر می گسلد یالهای خشک
کف می کند کویر بزرگ از یال
از یال خشک از کف خشک
و یال ها
 پاشنده بر ستبرای گردن
 بر گردن خمیده ی شنپشته ها
بر گرده ی گسسته ی اسبان غلتیده روی هم
 گردن به گرده ی گرده به گردن
از تاختی طلسمی سنگین شن که شن به سکون از اوست
خود یکسره سوار و سنگر و شمشیرند
باد از کویر می رسد ایمه
 سر به ساحل می کوبد
باد کویر ‚ خشمی
خشک ‚ آبجوی
جوشان
 بر تخته سنگ می شکند پخش می شود
بر تیزه تیز شمشیر
شمشیر در میان دو کتف خلیج می نهد
خنموج می زند سر و چنگال می کشد به رخ باد
موج از تلاش می افتد بر می خیزد ‚ می افتد
قد راست می کند همه تن جان و می زند تن و جان
 بر کناره می پخشد
 چرخان چرخان
می اید باد و می کشد شنل خود بر آب
از راستای آب می گذرد حجم خویش را
از حجم ابر پوش زمان حجم لحظه می گذراند
از حجم خویش می گذرد خیز می زند سر خیزاب
خیزاب زیر گردش او می گردد
گردان
گردان
از تیزه تیز می گذرد تیز و تیغ و کج
تیغ کج از غلاف جهان می جوشد
 از غلاف زمان
و تیغ گردباد چنان اهتزاز می گیرد
کز موج م یبرد رگ و خورشیدهای سرخ می افشاند
از قطره قطره قطره ی اقیانوس
 خیزاب سایه می زند او را غروب را به گریبان او می آویزد
تیغ کج از غروب می گذرد تا فراسوی روز
تا آن سوی حصار مسینی که آفتاب
با منکسف شدن به افق های سیاره ای غریب
شاید غریب و ساقط
افراشته ست بیرق سردش را
تا زمهریر سوت و سیاهی که زندگی در آن
 دریای مرده اس است
با ماهیان مرده
با کشتی غریبی
با هفت بادبان و دکل
مصلوب مانده بر دکل و بادبان خویش
با ناخدای سرسختی
که دست روی اهرم سکان و چشم بازمانده بر آفاق گم
در جستجوی اختر قطبی طلسم شده است
یک لحظه پیش تار نگاهم را
ای عنکبوت زرین آویزان بودی
در زاویه ی شراع و دکل بر شمال جهان
از برج خویش و از سکون قطبی خویش
با پرتو پریده به پیشانی بلند افق لرزان بودی
کژتابی و گریز تو از من
ای کژدم طلایی
از اقتضای طبع شرنگین
یا از طبیعت فلکی بود
یا بر من این شقاوت
تقدیر بد ستاره ی من کرد
از اتفاق یا
ناخدای آن همه پرسش را اما
 از آن همه کتاب سفید آن شراع ها
اوراق باد برده ی تقدیر کور او
یک وایه وانتوانست شد
تعویذ واژه ای را هم
بر گردن تکاورش
آنک
یابوی کور آخور آب
دیگر نمی شد آویخت
 قفل طلسم دلزدگی ها را
رمزی
از آن همه مزامیر
دیگر نمی گشود

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه