منوچهر آتشی


12 - حیرت

دریای مرده خک فراوان دارد اما
 انگیزه ی مهاجرت
نفرت نبود
حیرت بود
 دریا چگونه می میرد ؟
به راستی
دریا چگونه پیر شد و مرد ؟
با من سر جواب ندارد کسی
در زیر آسمان کوتاه
 این شبکلاه کج شده از زلفم
 با چشم باز می بینم
 دریا مرده ست
و این کویر شن
 این چک چک سوزان
این لاشه ی گسیخته ی اوست
وین پشته های ماسه ی مواج
این لخته های سرخ برشته
خود گوشت های سوخته ی آبند
پس این نهال گز و تاغ ؟
این ها شراع قایق های مفقودند
وین بوته های گون هم
زلف مسافران و کشتی شکستگان غرق شده
 که معجزه نجات را
 در انتظار دستی از غیب مانده اند
این آبهای جاری جوشان
و آن چراغهای مکرر ؟
 آنان سرابهای صدیق حقیقتند
 و اینان سفینه های در گل نشسته و فرسوده
که مانده اند خاطره در ذهن تابنک سراب
 در خواب شن
دریا مرده ست
و گردبادها
 خیل سوارهای با شنل ارغوان سرگردانند
 کز بامداد تا شب
دامنکشان از این مرز تا مرز دورتر
نالان و سوگوار می ایند
و سوگوار و نالان بر می گردند
و این سر بریده ی خورشید این شهید ؟
 و این سر بریده ی خورشید است
 بر مازه های ماسه فرو غلتیده
 از آن سوی حصار افق
 و آن سوی حصار افق
 به راستی چه می گذرد ؟


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه