منوچهر آتشی


 یک شهر و دو چشم

در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
 تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
 با نگاهی ثابت
 که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
 که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمنک
 اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
 و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه سرزنشی هست انگار
 که عابران
 از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
 که خط عبور آن ها
 کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
 که نباید می گذشت
 و قطع می کند عبورهای دیگر را
 که نباید می کرد
و شهر ناگهان
 به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
 به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
 در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
 چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
 و پوزخندی قاتل
بالای شهر


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه