منوچهر آتشی


به مسافر دور رفته

تو خواهی آمد جهان آرامتر خواهد شد
این جا که باشی
 سویه های اضطراب در مه می روند
و نومیدی به حاشیه ی غروب
سنگی برای نشستن خواهد یافت
مرزنگوشی برنیامده
من اما پاییز را نمی شناسم
چرا که هنوز از قشلاق بهار نکوچیده ام
 چادر در آسمانخراش ها زده ام
خودم
 بر چینه ی شمعدانی ها سفر رنگ می کنم طولانی
 و کودکانم با بره های سفیدم آن پایین
 توپ می بازند
چراغ ها عقیق های زرد از مه بر می ایند
 و ایوانی دودآگین در هشر
فاخته سرگشته ای را پناه می دهد
 جالا تو
 از این سفر آمده نیامده برگو چه دیده ای
ایا معابد فلورانسی
از برج های دندان پریده ی ارگ بم
زیباترند ؟
 صیادی که در کوچه های آب لوتکا می راند
 تاریک تر می اید یا
ماهی گیر خسته ی خزری مانلی
 از آبهای گمرکی ممنوع ؟
حالا که از دیار عاشقان آزاد می ایی واگو
ایا
 پرواز یک کبوتر چاهی
 از برج های کلیساهای ناپل زیباتر است
 یا ساقهای ترسانی که
 چون کفتر سفید نیم بسمل از میان ماشین ها فرار می کند
 از قبح خنده های مسلسل ؟
بگو بگو
از طره های تابدار ونوس بیشتر خوشت آمد
 یا گیسوی هراسانی د پسکوچه ها
 که مثل آتشی از گوشه ای
 گل می کند و در نفسی دود می شود به هوا
تا در گوشه ی دگری برافروزد سر به هوا ؟
بگذار باری
تو خواهی آمد حالا که آمده ای
و نومیدی کنار سرایت
 سنگی برای نشستن پیدا خواهی کرد


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه