منوچهر آتشی


لب گریه ی جانور تبعیدی

برادرم
 چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
 می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
 نمی شناسم و نمی شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
 در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
 یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
 که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
 که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
 و شلاق زنان همیشه ام ؟
 و این کودکان معصومی
 که بکارت خود را
 در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
 خواهرکم ! بمان این بار
 می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
 تمامی کوششم این است
 که نطفه ی مقدس وحش را
 در خویش پنهان دارم
 و آن قدر اهلی نشوم که فردا
 خرگوش ها و بلدرچین ها هم
 نشناسندم


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه