لب گریه ی جانور تبعیدی
برادرم
چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
نمی شناسم و نمی شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
و شلاق زنان همیشه ام ؟
و این کودکان معصومی
که بکارت خود را
در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
خواهرکم ! بمان این بار
می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
تمامی کوششم این است
که نطفه ی مقدس وحش را
در خویش پنهان دارم
و آن قدر اهلی نشوم که فردا
خرگوش ها و بلدرچین ها هم
نشناسندم
|