منوچهر آتشی


آوازهای معمولی برای دردهای معمولی

بر سینه همین کوه
 آری
 که بادپا سواران هوشیدر
 در جستجوی آتش پنهان
 با چشم های کیهانی
می کاوندش
یک کلبه نه
صد کلبه بیشتر دیدیم
که پیه سوزی کوچک
در هر کدام
 اگر به قاعده می سوخت
صد کوره تمام
 اندیشه بر جداره این کوهسار می رقصید
 دریای نفت در زیر
ظلمات جهل بر سر
و روبرو
 صد کوه
با صد هزار کلبه
بی پیه سوز کوچک
این راز سر به مهر را باید
 با خک در میان هشت
یا آسمان ؟
 این راز سر به مهر را ؟
بادام بن برآمده بن سبز و تازه است
 و شعله های سرخ شقایق با باد
بر شیب های سبز فرو می غلتد
چوپان پیر بدرقه روز خسته را
 دم در نی غم آور خود می دمد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
اگر باشد وفایش سهم ما نیست
 چه حیف از دولت ده روزه گل
 که با باد خزان شرم و حیا نیست
بر سینه همین کوه آری
 که مادیان سبز نسیم آنک
بکره های بور و کرندش
 بر شیب های سبز
 صفا می چرد
و برج های مشعل
آفاق را به سایه روشن افسانه می کشند
 یک گور هشت ساله
 در گم ترین مغاره
معصوم و بی کتیبه فرو خفته است
از زخم صد گلوله تزویر
پنهان به شوکران
تنها دو تک هجای غریبند
که چشم های زیرک راز آشنا
بر صخرههای خارا می بینند
یا ... غی
یاغی به خواب رفته بی زاد و زیور ی
تا برج های مشعل
بی آفت معلق رگبارها
 آفاق را به سایه روشن افسانه ها کشند
و زاغ پیر گرسنگی قار قار جاویدانش را
 در دره های تاریک خالی کند
چوپان پیر خوانده و خفته است
 در دخمه ای به سینه کش کوه
بر سینه همین کوه آری
 که اژدهای گنج فروزان آتش است
و کلبه های بسیار از سرما
زانو گرفته در بغل سرد مرده اند
بالای کوه زر
 در زیر برج مشعل
بی نان و پیه سوز
ظلمات جهل بر سر
این راز سر به مهر را باید
 با خک در میان هشت
 یا آسمان ؟
 این راز سر به مهر را ؟



 

 

بالای صفحه | زندگی نامه