منوچهر آتشی


آواز پسامدرن

شلنگ بینداز شاعر
و روی مصراع های در هم خلیده ی خود برقص
دیگر
 رؤیا برای ما تره هم خرد نمی کند
 تا چه رسد به برگ های معطر نعنا
دیگر خیال هم برای ما تربزه خرد نمی کند
تا چه رسد به برگ های تازه ی ریحان
خدا به قایق های تاریک به جزیره های بی نام سفر داده شده تا
شلنگ بینداز شاعر
 انگار کن تمام کودکان افریقا و هند
 سیر کباب جگر طاووسند
 انگار کن امریکا
توطئه نمی کند به مغز و لباس یهودان
یا انگلیس به لباس قدیسان جهان
و ژاپنی ها از این پس ماشین ها را
 با آب اقیانوس می سازند نه جگر زلیخای زمین
 و در خیابان های تهران رودهانه های زلال جاری می شود
شلنگ بینداز شاعر
و روی مصراع های در هم لقیده ی خود برقص
 اما
 این چوب های پوسیده زیر بال پروانه ها هم دوام نخواهد آورد
تا چه رسد به پاهانی دیلاق تو
شلنگ بینداز شاعر
انگار کن که کویرها سراسر چمنزار های بهشتند
 اما خدا برای ما تره هم خرد نخواهد کرد
و انسان
 یکسره گرگور سامسا است
و تو اگر خودت را بکشی هم
 نمی توان از این میز میان پذیرایی بالا بروی
تا خرده نان فانتزیی به شکم بکشی
 با این همه شلنگ بینداز شاعر
 و چون سگان آبی
هیزم به راه نهرها انبوه کن


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه