منوچهر آتشی


نقاشان و سنگ ها

تو بعد واقعه آمدی ،‌ دختر
آن تک سوار که آمده بود ، شهر سنگستان را دوباره به خون و همهمه واگرداند
خود سنگ بی قواره ای شد
 فرسنگ نمای دیار زندگان فردا و مردگان پریروز
از غارهای آلتامیرا تا امروز ، چند فرسنگ بیداری است ؟
هنوز ورزوهای دیواره ها ماغ می شکند
 و اسب ها برای رام نشدن
از کمند های خطوط نقاشان ابتدا
 رم می کنند
 اما شهر سنگ شده همین امروز
وانشگت های خسته ی طراحان انتها
 با خواب غار گلاویزند
 به گمان من اما
تو به هنگام آمده ای بانوی ممنوع
و با نگاه ها و پاهای رقاصت
در کوچه ها و از میان تپش های سنگ شهد
می گردی چالک و می کوشی
تنها رگ تپنده ی فرسنگ نما را
به عشوه ای بجهانی
تیغی فراز شود
و ناگهان سواران سورنای پارتی
دنبال کنند
اشتباه بی قواره ی احفاد اسکندر و مغیره را
و شهرواندان سنگستان
 گرد تو ودل رقاصت
چرخ بزنند و برقصند ، بانوی ممنوع

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه