منوچهر آتشی


خمار شب نشینی کوتاه

این همه از ماه مگر
از کاسه ی سفید شیر و عسل
اینپاره سنگ سفید را
 چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی
با ما
 از ستاره های سوخته می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند
 و ما
 این شب ها
حریق دیرینشان را می بینیم فقط
با ما
از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح
از کجا که ما همین حالا
به دیروز او نیاویخته ایم
 تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم
بساط بی رونق ما
از پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است
 و این که میان غروب و طلوع می گذرد
 نه رؤیاست نه خیال
شب نشینی کوتاهی است
 خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما
این همه از آفتاب و ماه مگو
 این دو جرقه ی سرگردان را
میان همیشه ی ظلمانی
چه گونه قسمتی می کنی ؟
سوشون
بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
 مریم
بیا تا سووشون کنیم
 نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
 به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
 از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
 بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
 که سیاووش از آن برخاسته
 بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
 که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
 تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
 مریم
این جا فقط یک واژه خوابیده است
 گردنش کمی درد می کند اما
 نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
 مهربانی را آه می کشد
 خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
 حالا که سیاوش و سهراب را داریم
 سحر نزدیک است
 و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخز تا سوشون کنیم


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه