منوچهر آتشی


زن چهارم

زنی از مه درآمد نارنجی
و عذارش خیس شبنم
 از بازی های کودکی جدا شدم
 اسب چوبینم را
 به طویله ی آتش بستم
 کوشیدم ایستگاه قطار اختراع نشده ی روستا را
 در مه بی قرار بامداد پیدا کنم
زنی از کوچه درآمد
کوچه ی شهری از بیرق باران حرف
 گفت : سلام
گفت
 از زن از مه درآمده ، در آمده ام
و تاقی سر در سرایم
به ارتفاع قامت بالنده ی شماست
 و آن زن از مه سلام رساند و گفت : فراموش کردی؟ به همین زودی ؟
دفتر شعرم را به فراش پیر دبستان نیما سپردم
کوشیدم ایستگاه قطار زیرزمینی شهر تمدن را
در زیر دست و پای صداها و آهن و عضله پیدا کنم
زنی از تالار انجمن روابط زنان بین سیارگان درآمد
 گفت : سلام
گفت
 من از زن از کوچه درآمده ، درآمده ام
و خانه ای ایمن ازسرب در اعماق زمین و ویلایی در کیوان دارم
که نخل های نوری اش
 دلخواه قمریان حیران شعرهای هنوز روستایی شماست
و آن زن از کوچه درآمده سلام رساند و گفت : فراموشش کن
خودکار بیکم را به موزه ی جدید التأسیس هنرهای منسوخ واگذاشتم
 کوشیدم ایستگاه فضایی باستانی نمیر را پیدا کنم
زنی از باد درآمد از حوالی زعفران زاران شرق
گفتم سلام
گفت : با بادها معاصرم
و از درون جان هیچ زنی
از هیچ برهه و کوچه ای نیامده ام اما
نسبت دوری دارم
با ابتدای کودکی خودم و انتهای پیری شما
و خانه ای دارم در باد
 که ازبهار به پاییز می کوچد و اززمستان به قلب الاسد
و تاق سردرش
رنگین کمانی است که گاهی هست و اغلب نیست
تیشه ای از نبیره ی فرهاد ها خریدم و
به کوه های نو خیز کهکشان گریختم
 زن چهارم
 پشت سرم ویله کرد
پیرزنی از مه
 آنجا در امتظار توست که طلسمی از دروغ به گردن دارد
 و راز را
به گوشهای سنگین تو خواهد ریخت


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه