منوچهر آتشی


پیام خصوصی

به او بگو : نمی توانم
 به او بگو : اسبم مرده
وایستگاه قطار ولایتمان را شورشی نومیدی در اختیار گرفته
 که دست ها و آهن ها را به گروگان دارد
و در برابر ، اصل درخت انجیر اجدادی اش را می خواهد
 که آن چنان که خودش می گوید کلید سبز بهشت اش بوده
 هم ستر عورت روحش
هم ناشتای دل وحشی اش
هم نام خانوادگی زن ویرانش
در زیر دست و پای مجریان پروژه
به او بگو :‌ نمی تواند
 اسبش مرده ، فرودگاه ولایتشان بسته
و آسمانشان را
 جفتی پرنده ی مهاجر تاریک هیولا
که بیشتر به شکل سایه یا شبح پرنده اند قرق کرده اند
انگار از قرار در سفر قبل صیاد نادانی ، جوجه ی نوبالی را
 با تیر کمان قدیمی اش زده بود
به او بگو به هر حال فرودگاه بسته
 پرواز تعطیل است و او نمی تواند
به او بگو :‌ نمی توانم
اسبم مرده زنم طلاق گرفته و نرفته
چون از قرار ، حضانت روح محجور مرا
به او سپرده اند
 و ایستگاه ها وفرودگاه ها
به او بگو :‌ اصلا نمی تواند
بندی که او را به این جا طویله کرده
از جنس ریسمان و حلقه ی زنجیر نیست
 از نوع ریشه های سرد آتش فشان های اعماق است که او را
شاید به ریشه های سرد آتشفشان دیگر گره زده اند
 و او اگر بخواهد هم
باید تمام جهنم ها را بردارد با خود و راه بیفتد
اصلا بگو :‌ دروغ می گوید این شیاد واین ها بهانه است
 بگو که از کجا معلوم
که آن شورشی نومید و آن پرنده های تاریک
و آن جهنم سرد خود او نیستند ؟
به او بگو


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه