منوچهر آتشی


آخرین مکالمه با درنای مانده در گرمسیر

 بهار این بارت
به تابستان قطب نبرد ؟
 به تابستان بهاری آنجا ؟
به ازدحام آشیانه و آواز ؟
به زایش مسافران همیشه
 سیزیف ها که سنگ هاشان را
 در چینه دان می برند ؟
درنای خسته سیزیف خواب آلود
 سنگ عزیزت را چه خواهی کرد ؟
 بار امانتت را
سنگم را کودک بازیگوشی برداشت
و کنون
 کنار تالاب دیار شما افتاده
 آغشته ی خون بال من
 آن سنگ دیگرت چه ؟
 مرغانه ی درشت سفیدت ، که قطب را
باید به اهتزازهای تازه بیاراید
یا سیزیف های تازه ؟
 آن سنگ در درونم شکسته
آن سنگ در درونم پرتاب شده
و بال جانم را شکسته
اما ، به راستی ،‌ ای شاهد سمج
این چند و چون یاوه برای چیست ؟
در معبری که هر لحظه هزاران درنا هزاران سیزیف اند و
هزاران سیزیف میلیون ها انسان
 که سنگ هاشان را هم در چینه دان
 یا جامه دان یا زهدان می گردانند
درنایی کمتر
سیزیفی کمتر
 مگر چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
ای شاهد سمج ؟


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه