منوچهر آتشی


پاداش

کلاه کج بگذار ای بازیار که باران
پس از هزار افتاده
 به چشم روشنی خک تشنه می اید
مرا به پاس کدامین خروش سبز
 مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده ی جوش سبز
 چنین رسیده خرامان و کش
 چنین شکفته
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب
درنگ کرده به در کوفته که : هی! ‌برخیز
بیا ! که نوبت توست
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل
پرنده ها خواندند
 سراب های بلند آفرین به صحرا باد
 کمت تقدس بیگانگی مباد از نام
 به کامت آن عطش جاودان مهنا باد
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را
 در انتهای فرسنگ های بی آبی
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه