منوچهر آتشی


در انتهای دهلیز

عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
 دست می کشم
 به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
 می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
 آن صدف پر است
 یک پرنده ی هراسنک
می زند به سقف غار پر
 این پرنده ی غریب
 دارد از دفینه های باستان خبر
باز
 با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
 می رمانم از شکاف های خیس
موش را
 مار را
می زنم به گرده ی سکوت
 تسمه ی هوار را
پس کجاست
 بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
 باز تیرگیست تیرگی خیس
 جاری از بن مغک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزنک
 در خلود غلظت فضای غار چشم من
 باز جوی جلوه های پک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
 شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
 های ! اژدها
 باز گو به من کجاست
 مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
 باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
 می روم در آرزوی کیمیا هنوز


 

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه