منوچهر آتشی


 با دوستم آن نی زن قدیمی

با انتظار باران ماندن
و امید ها به بذل پسینگاهیش
یعنی
در نیمروز دلهره ی سالهای خشک
 آوازهای وحشت خواندن
تا کی ؟
 باران آه ... و ایا ...؟
باران حیف و صد حیف
این ابر هم ... ؟
و ابرها که گاه سترون ؟
و ابرهای تردید ؟
برخیز
 دوست
 برخیز دوست
باید به جستجوی سرچشمه های فیاض
 راه افتاد
 به جستجوی سرچشمه ای که ناف دریایی باشد
سرچشمه ای که هر ریگش
سیاره ی صفایی را ایمایی دنیایی باشد
برخیز
 گفتی گرسنه ام ؟
و غافلی که مزرعه ها تشنه اند
 و غافلی که تشنگی آفت
و غافلی که تشنگی مزرعه گرسنگی بازیار ؟
برخیز
 تا چشمه را نیایی
تا آبی از تداوم و تکرار و جوش و خروش
بر این زمین شوره نبندی
آن وحشت قدیم تبارت
تا جاودان همراه تست
 باید همیشه
 در سایه ی گز پیرت
 آن چارراه توفان ها بنشینی
و در مسیر گرگان خاطره
 و با همان نوای قدیم تبار
 که گریه وار و هدیه ی پروردگار
 نی بزنی
افسوس کاهوان هم
دیگر مجنون را باور نمی کنند
باید که سوگوار بنشینی
 و شعله های بلند حریق تباهی را
با تاج سبز نخل ببینی
 که اهتزاز یافته زیر شلاق بادها
که باد می کشاندشان
 به جامه های کهنه خواهر ها
آنک ستاره های نو را بنگر
می گویی؟
شاید که بختیار شوند آه
تو ؟ باز هم به بالا ؟
تو ؟ باز هم ستاره ؟
تو غافلی که خک و انسان با یکدیگر هنوز
حرفی به اشتیاق نرانده اند ؟
با هم ترانه ای
 در کوچه باغ سبز تفاهم نخوانده اند ؟
اما من خسته ام
 وین خستگی قدیمی تنها درمانش
با نوش رفتن است
 با نیش خارها و ستیز مغاره ها
با مرهم قدیمی خون
باید به چشمه سار
 باید به ناف دریا
باید به چشمه ای که بر آن
چون خم شوم تب عطشم جاودان شفا یابد
و ایینه ی زلالش
 تصویر کامیابی من را
منشور تشنگان آواره ای کند
که در تنور عطش تافتند
 که سوختند
 اما نساختند
 منشور تشنگانی که هرگز سراب را باور نداشتند
ای دوست
ای نی زن همیشه به یک آهنگ
ای نی زن درنگ
 من نیز می توانم
 سر روی زانوان لرزانم بگذارم
و های های گریه ی تلخم باور کنم
که آب می کند دل فولاد را
وانگاه خویش را
تصویر آن شکست بزرگی پندارم
 که ناگهان
 در یک پسین تابستان
 بر حشمت قبیله فرود آمد
و سخوت خورد برد
و آن شکست را
 آنگاه
در جاده های گرگ حصاری
یا در هجوم خفت جامی
 یا در شیوع طاعون لبخند فاتحان
ستوار سنگری نه
 غاری کنم
 و جای بازوان تر دختران
که می توانند
 مانند ساق نیشکر از پهلویم جوانه زنند
نجوکنان به غارم
به گرمنای خوابی هزار ساله پناه آرم
من نیز می توانم
 مثل هزاران یاران
ای دوست
من راه اوفتادم اینک
آخر من بسیار خسته ام
و عضله های پاهایم
 مانند مارهای سرمازده
گرمای زوربخش تکاپو می خواهند
من خسته ام
 و ... جاده را نگاه کن که چه دیوار پرسایه ی بلندی است آنجا
ای دوست !‌ ای خواب دوردست
 ای دور ای دور دور
من رفتم
 من رفته ام و آن سایه نیز رفت
 کنون اینجا برپیشخوان چرکی میخانه
به چشمه ی زلال پیاله
 آن چشمه سار فیاض
 خیره ام
 و خیره در زلالش می بینم
در سایه ی گز پیر
آن دوستم
 آن نی زن قدیم
هنوز
آنجا نشسته است
من خیره در زلال
 آهنگ گیره وار کذایی را
از راه دور می شنوم
باران باران ....
من خسته ام هنوز
او می خواند
 من خیره ام هنوز
او می داند


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه