منوچهر آتشی


شروه

فرار ؟
 کجا ؟
 به سوی بوته ی سرخ شقایق ؟
 به سوی رقص مار مست نیلوفر ؟
 به سوی چشمه ی پک پریزادان ؟
 ولی دیگر دل آن طفل سبکپا نیست
 که گول رنگش از جا برکند چالک
که خاشک خیالش را رباید آب
که فکرش تاب بندد تاقی رنگین کمانی را
که با پرواز یک پروانه خاطر بگسلد از خک
دلا برخیز
چه وقت خواب ؟ آب از سر گذشت آخر
دلا برخیز و بشکن با تپش آرامش این کوچه را دیگر
 سحر بیدار بودی روزگاری
 آنک آن خورشید
 دو نیزه بر شده از کوهسار شرق
و چون آبی زلال ازلای پای میش ها و بیشه ها جاریست
دلا برخیز
 علف های بلند دره ها پژمرده خواهد شد
 گراز آشفته خواهد کرد زنگل های شبنم پوش خوشبو را
 پلنگ آلوده خواهد کرد آبشخوار آهو را
و گرگ ماده کاپوی دلیر گله را از راه خواهد برد
ولی دیگر دل آن نیست
 ولی دیگر دل آن نان تنور گرم و خشوبو نیست
 که لای چاشتبند بازیارانش توان پیچید
 که پشت بازیاران را تواند قوتی بخشید
دلا برخیز
 دلا ! چوپان پیر بادها برخیز
دلا ! اشتر چران ابرهای وحشی نازا
 که غافل می گریزند از فراز چشم های خالی چاها
دلا ! آواره گردا ! فایز غربت گریز لول دشتستان
 بیابانی کن آشفته حالان بیابانی
 بیابانزاد شوخ
اینک خیابانگرد بی پروا
 طنین شروه های دختران هیمه چین آنک
 ترا می خواند از گزدان دلا
ولی دیگر دل آن نیست
 ولی دیگر دل آن چوپان تنها نیست
که با آهنگ غمنک نی اش بزهای تنها نیست
 که با آهنگ غمنک نی اش بزهای بازیگوش
علف را در سکوتی غیر حیوانی به کام آرند
و از روی زمین سر سوی او بزغاله های خسته بردارند
و قوچ پیر پیشاهنگ
 چمان با زنگ سنگینش
کنار صخره همراهی کند آهنگ چوپان را
دل کنون چار میخ چارراههای غریب شهر
دل کنون جوی گند کوچه های شهر
دل کنون کهنه سندان هزار آهنگر نفرت
دل کنون میوه خونین نخلی تشنه و مسموم
 بلی دل دیگر آن دل نیست


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه