منوچهر آتشی


 در رگ اسب و دل من

داس و خورجینم را بر می دارم
 به بیابان
 تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
 خک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
 آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالکم در گوشه ی اصطبل
 دمبدم دارد فربه تر می گردد
 شیهه ی پر شورش
 مادیان وار و ظریف
 گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
 غیر آن مفرغیان تندیس
 چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
 تا کش از کجا بکند
 دوردست هوسش را
 مادیانبویی در عمق غباری نیست
 تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
 دشت ها اینجا مردابی و پوک
 جاده ها کوتاه
 در رگ اسب و دل من پوسید
 هوس تاخت و تازی دلخواه


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه