منوچهر آتشی


 نقش هایی بر سفال

 بازیار جوان
 اسب را بست
 آمسان را نگاه کرد
 دست ها سایبان چشمان ‚ گفت
ابر سنگینی !‌ بارانش
 همه شهره ست
خرمن امسال گفت
پاس هرمزد مهربان
 پاسدار زمین و گاو آهن
زن
 آسمان نگاه او را جست
 شاد و شفاف و مهربان
 گفت با او
 ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند
سرسنگی حجیم و سهم و صبور
 چرخی آهنگین زد
آمد
سایه زد بر فلات های بلند
 طرح زد بر سکون پرده مات
 و خطوط سفال را ناگاه
 گسترش داد
 زنده کرد و گسست
کوه شد با گریوه و دره
 دره شد با غریو رود کبود
 رود شد از کناره اش انبوه
 بیشه گز دمید و خرزهره
 کوه شد از کمرگهش لغزید
 راه باریکه های اردو رو
فوج فوج از پناه گردنه ها
 اردو آمد بی انتها خاموش
 هنر استتار را ناگاه
 در ته دره مدخل جلگه
سبز شد شاخ و برگ شد شد آب
 دره با بوی وحشت آمیخت
نعره زد از شکفت دور پلنگ
یابوی بازیار آب نخورد
 اسب قاصد به روی پا برخاست
شیهه در پرده دماغش مرد
 بوته کز کرد
 آب باریک شد به بیشه خزید
 و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت
باد گویا به بیشه می گفت اووی
 بیشه به لب می فشرد گویا هیس
چیست این ؟
بوی مرد
 بوی خفتان کلاه خود زره
بوی چرم عرق گرفته زین
بوی گل های پایکوب شده
بوی خون بوی ناله بوی درد
 کیست آن ؟
آه کورش است
کورش پیر کورش دانا
 مرد تدبیر
 مرد تقدیر
 مرد تسلیم و یورش است آنک
 آنک آنسو نگاه کن
 اید از پلکلن کاخ فرود
آنک استاد
 اسب را زین کن
اسب تاریخ
 بارکن اشتران جنگی را
 گفت : پندار نیک
 مهر را بار فیل های سفید
 عشق را بار مادیان ها
 گفت
و هزاران چراغ
 خرد پخته
 گفت :
 صد هزار چلیک
 بار کن
گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو
 جوف شمشیر بار کن
 پشت مه
 پشت باران نم نم می خوش
پشت اعصار آنک !‌ آن بابل
بابل سحر استوار
 بابل سحر باطل
 اینک
 بابل انزوا
 دژکژی و قفل آزادی
ایستاده فشرده پا در سنگ
خسته خشمنده بغض کرده عبوس
ناگان
 آن زمان
پر زد از پاشلی جنگلبان
در بسیط فلق اذان خروس
 بابل ااز خواب غار برجسته
 اینک از خواب آتش و کابوس
رزمناوی بلند و سهم آگن
سینه کش در تلاطم مه بود
 بر پرکنده شیون آژیر
دود کرده سوی سواحل روز
 از پس جان پناه کنگره ها
 بر بلندای باروان جنبید
 شبح مبهم کمانداری
&