منوچهر آتشی


سوگند

همان که چوپان با دره های وحشت گفت
غروب برگشت از کوه سایه های غول نما
 همان که چوپان
 نالنده هفت بندش با بوته مه آلود
ترا به حشمت ناپایدار رگبار
ترا به عصمت باران نم نم می خوش
ترا به آب
به آبسالی پر آهو
به بادهای پر از کبوتر
به چاه آب بادیه سوگند گرگ مباش
همان که قایق کوچک به باد وحشی گفت
 همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب گفت
مرا نوازش کن
ترا به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
 به عشق های فراری
 ترا به مرگ های نجیب هزاران هزاری
ترا به فاصله کام وحشی کوسه
و تاب نرم ران سفید شناگر غافل
 ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب
ترا به کوچ عشیره های فقیر ماهی ها
 به جستجوی چراگاه های خرم آب
 ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نومید
 ترا ... به خیزاب
 مرا
نوازش کن
 جزیره های زنده مرجان و گلبوته های خرم مروارید
 و آرامگاه دختر دریا را
 به من نشان بده
ترا به هیبت توفان و بادبان کم نفس من
 همان که آب به آفتاب تناور گفت
ترا به مشرق
ترا به نیمروز
ترا به همهمه وحشت جیزره نشینان
 که باد سرد دریایی
پوشال کلبه هاشان را آشفته می کند
ترا بجاز هراس آور مس و کفگیر
ترا به طبل اذان و نماز وحشت
به نیمروز کسوف تو آفتابا سوگند
مرا به خار کن
بتاز بر من
 مرا غبار کن
مرا ز هق هق این گریه شبانه روز رهایی ده
تن لطیف مرا
ز وحشت خوره ماهیان نجات ببخش
و ثقل جاری جسم مرا ز دوش روحم بردار
 مرا سبک کن
 کم کن
 مرا به بال و پر ذره ها ببند و ببر
ببر به حریم خود
 مرا دوباره شبنم کن
روزی هزار بارم شبنم
روزی هزار بار ابرم کن
مرا ببر
 مرا ببر بهدیاری
 ببار
 که آنجا
 هزار دست پسینگاهان
 قبای ژنده خود را
به شاخه های بی ثمر برهای سترون نیاز می بندند
مرا ببر
 ببر
ببار به دشتستان
همان که اسب سفید تندیس
 شبی به یابوی گاری گفت
 ترا به باقه سبز قصیل
ترا به توبره خوشبوی جو
ترا به شیهه تسلیم مادیانی کور
ترا به یک نفس آسایش به کنج طویله سوگند
 بیا به جای من امشب به زیر پیکر تندیس
بیا
 که من غرور تبارم را یک شب
 دمی علم کنم از بام این فلات بلند
 بیا که من تسلای روح سنگی خویش
به جاده های فراموش زخمه سم و سنگ
غباری انگیزم
 سکوت قلعه مهتاب
و خواب ناز غزالان دشت
 و خواب خون پلنگان دره شب را
 بهم ریزم
بیا
 بیا به جای من امشب
 بیا که برخیزم
 همان که خوشه سیراب یاس
به پنجه های ظریف تو گفت وقت بهار
 ترا به روح علف
ترا به خون درخت از شیار زخم تبر
 ترا به ارتفاع غرور چنار
 و اشتیاق لانه در آغوش مهربان برگ
ترا به غربت پاییز
مرا بچین
به میهمانی لادن ببر به گلدان ها
 بچین مرا و گلبوبند بساز
مرا به گردن گهواره شقایق آویز
 همان که چوپان با بوته مه آلود
همان که آب به آفتاب
 همان که قایق به آب
 همان که یاس
 همان که قاصد با اسب خسته
 همان که خوشه گندم به داس
همان که من به تو گفتم


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه