منوچهر آتشی


بازگشت مرد

 من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد
 من او را دیدم از دور
 عنان انداخته بر کوهه زین
 سپرده اختیار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد فرود اید
من او را دیدم اما
نه چالک
نه مغرور
 نه غمگین
بد انسانی که پایان یافته هرچیز
و هر چیزی که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردی مردکش سنگین
دلش زخمی تنش خسته
تو گفتی کتفهایش را
به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی
 و می بردندشان به جای نامعلومی از دنیا
 من او را دیدم آری
تو گفتی وحشتی داشت
از آن حرفی که می بایست گوید
به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
 تمام گله های گوسفند و گاو را بردند
تمام میوه های باغ را خوردند
من او را دیدم آری
من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت
که سربالا نکرد از کوهه زین
 به سوی کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفایش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شیون کشیدند
من او را دیدم از قریه که شد دور
عنان افکنده روی کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف دیگر
من او را دیدم آری
 به شیب رودخانه
 که پنهان از نگاه گیج مردم شد
 و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه