منوچهر آتشی


با این شکسته

با این شکسته
گفتم
از اقیانوس خواهم گذشت
 و آن سوی سواحل نامشکوف
با جلگه های دست نخورده
 با پشته های سیراب
 و درههای وحشی پر برکت
خواهم آمیخت
 و بذر بی بدیل خورجینم را
 در وسعت مشاع بکارت
 خواهم ریخت
از این شکسته سکان پر تجربه
این اشتر صبور صحرای آب
گغتم
 چون پا نهم به خشکی موعود
بر شانه های سوخته ام
 گیسوی بید مجنون خواهد ریخت
و مرغ های جنگلی بی نام
صیت رسالتم را تا اقصای بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه کبود
کز چارسوی
 آفاق روی آب خمیده بود
 دیگر مرغان پر نشاط دریایی
 یاد آوران خشکی نزدیک
 گرد دکل طواف نمی کردند
و آسمان وحشت غربت
 سنگین سنگین سنگین
بر سینه ام فرود می آمد
اما
 انگشت پیر قطب نما
پیوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه های تیره ذهنم
 مرغان دیگری
تا دوردست پندار
 در جلگه های فسفری آب
پرواز ماهیان را بر گلبوته های موج
 جنجالگر هجوم می آوردند
 و پهنه کبود
گهگاه
 از پرتو تبسم امیدی
روشن می شد
چه یاوه بود ماندن
 می خواندم
 چه یاوه بود ماندن
 در روسپی سرای دیاری که زندگی
با هایهوی و کبکبه اش
 مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شیری در زنجیر
 می فرسود
 با این شکسته پاره میراث نوح
 و خست مداوم انبار آب
 می رفتم می خواندم
چه آسمان پکی
 چه آسمان نزدیکی با آب
در آب
چه ماهیان رنگین چالکی
آنجا
آن سوی آن سواحل نامشکوف
چه جلگه های بکری
 در انتظار گله من خواهد بود
 چه مشک های غلطانی از شیر
خواهم داشت
 بر پشته های غرقه به رویای سبز شخم
چه بذرهای پر برکت
خواهم کاشت
چه
 ناو غول پیکری
 از روبرو می آمد
 از آنسوی سواحل موعود ؟
 پرسیدم از خود
از وسعت مشاع بکارت ؟
 از جلگه های ....
سوت سلام دریایی پیچید
 بر پهنه کبود اقیانوس
 شاید که خستگانند ؟
از هیبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسیده ؟
اما
 دیدم
 بر نرده های عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پریده
با جفت های مضطرب دام
افسوس
در شیب آبهای کبود
ناو عظیم خورشید
سوی جزیره های وحشت می لغزید
من اشتیاق رفتن
رویای شخم تازه و سیل سیاه سار
 من خواب آفتابی خرمن ها را
 تهمت به چشم خیره خود بستم
 از بس که آب و آب
از بس که آسمان نیلی
 از بس که باد
راندم
 ای دل بکوب
خواندم
 جاشوی آبهای پریشان بکوب
تا چشم های خیره شکک
تصویر ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبیند
ای دل بکوب آنک
آنک
بگو نگاه کند ... آنجا
آن لاله ها که می شکفد جابجا
در التهاب نیلی نا آرام
آن خوشه های یاس که ناگاه
 می پاشد از گلالک خیزاب
 ای دل
 بگو نگاه کند چشم
آن یاس های لاله
 آن لاله های جوشان از آب
 کشتی بر آب نیلی دریا بود
 اما
 بالا می آمد اینک دریای شب
 ناو بلند نیلی دریا
 نرم و سبک در آب فروتر می شد
و آب از فراز کابین
 آرام می گذشت
 ای دل بکوب !‌ ای دل
 این خوان آخری را
 از عمق
فریاد می کشیدم از عمق
از پشت شیشه های سیاه آب
 از لایه های تیرگی
 ای دل
 بکوب ای دل
 مگذار چشم خیره
 مگذار مرگ چیره شود
به عکس ماه در افق این آنک
 آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه کن ... فانوس
اما ؟
 فانوس ؟ روی ساحل نامشکوف ؟
افسوس
 ای دل بکوب شاید
 از بس که آب ؟
از بس که آسمان باد ؟
اما
آن روشنان دیگر ؟
ان هیزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهای صاف
آن بزم عاشقانه
زیر درخت های چراغان لیل
آن شیشه های روشن ودکا بر میز ها
چه بستری گشوده مرا
 ای دل
 چه عطر ها به خود زده این بیوه عقیم
و ناوهای بسیار
 با بیرق سیاه که هر یک را
تصویر اژدهایی پیچیده بود
 در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مکشوف
 و روی عرشه ها
 مردان خشمگینی می گشتند
با گونه های تافته از آفتاب
 و ریش های انبوه
 در چهره های وحشی نامالوف


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه