منوچهر آتشی


 تو چرا پنجره را

تو چرا پنجره را بستی ؟
تو چرا اینه را
 دام لغزنده ترین ثانیه ها بر رف ننهادی
تو چرا ساقه آبی را
 که فراز سر ما خم شد از بیشه باران خستی
تو چرا ساقه رازی را
 از گلدان پنجره همسایه
از ابدیت شاید
که به سوی تو فرود آمد بشکستی
تو چرا بی پروا بی ورد لبخندی
در کوچه باد
زیر دیوار بلند باد
 از میان خیل اشباح خسته
 خزیده همه جا
که برون تاخته اند
 از جوال رویای مردم همسایه ما
 می گذری
تو چرا پنجره را بستی
 تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور
 از بر آشفته ترین گوشه آن ساقه دوانیده
بر پنجره تشنه همسایه ما بستی
تو به خواب خوش بودی
 در نیمه شب مظلم دوش
تو ندیدی که سوار موعود از کوچه میعاد
 بی درود و بدرودی
بی که یک لحظه درنگ آرد
پشت دیوار بلند رویای لیلا بگذشت
تو ندیدی کانسوتر کاخ رفیعی بود
زلف مشکین بلندی از پنجره می بارید
 آسمان بوته یاسی است که در پنجره خانه ما رسته ست
 روی تو ماه بلند
 چشم های تو دو سیاره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابی در ظلمت برگ
 به شقایق ها آراسته ست
 تو چرا پنجره را بستی ؟
که نبینی که سوار موعود
 پشت دیوار کوتاه امید لیلا بگذشت
بی که یک لحظه درنگ آرد
بی درود و بدرود
بوته شومی در باغچه کوچک همسایه ما رسته ست
 که شقاوت را
 دست بر دیوار
به سراپای در و دیوار و پنجره جوشانده است
 مرغ نامیمونی
بی که رو بنماید با جنبش بالی
 به سوی ملجا موهومی
در گز وحشی همسایه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصی است
 کز زمان های گذشته
 شاید
در خفایای این خانه مانده ست
پیچک پیر تباهی
 هشدار
بی خبر
 از هر جا می خواهد
می تواند
 سر برون آرد
 تو چرا پنجره را می بندی ؟
 تو چرا شاخه جوشنده یاس ما را
 به عیادت سوی دیوار تمام شهر
به عیادت سوی بیمار تمام شهر
سوی بیماری نامیمونی هر خانه
 برنمی انگیزی ؟
دست های تو کلید صبح است
که سوی مشرق می چرخد
 و سپیدی را
از پس نرده سایه روشن
به سوی پنجره ها می خواند
چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق
روزن سبزیست
که من از آنجا در لحظه مشتاقی
به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیب سرخ راز
باز می گردم
چشم های تو
 پنجره های بلند ابدیت هستند
تو چرا پنجره را می بندی ؟
تو چرا خوشه یاس نفست را در کلبه همسایه نمی ریزی
 پیچک هرزه نامیمونی را هشدار
 تو چرا ساقه تارنده خورشید شفاعت را
سوی هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمی انگیزی؟
 تو چرا پنجره را می بندی ؟

 

 

بالای صفحه | زندگی نامه