منوچهر آتشی


سگ آبادی دیگر

در شب ساحلی شکک
 شب تعقیب
 پنجره ها را
 باد
برگ می زد
بوی گل می اید
 هوم
 بوی گل می اید شاید گلدانی
 از هجوم من
 در پنجره ای
ایمن مانده است
بانی این هوس نامیمون کیست ؟
 شهر را ویران خواهم کرد
 و درختان را چون سربازان منهزمی
 پای در ماسه به اردوگاه اسارت می تاراند
 منم
 می اندیشم در پنجره بی فانوس
کز خفایای شبی اینگونه مست و عبوس
چه هیولایی سر خواهد زد ؟
یورش خفاشان دخمه ظلمت را
 چه پرستویی محراب به سقفی خواهد بست ؟
 صبحدم ورد کدامین مرغ عاشق
 یاس ها را از خواب بر خواهد انگیخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
 نیت لمس ضریح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
یا چه آوار شفق ها در حاشیه مشتعل شب
 که فروخواهد ریخت
روی قایق های غافل صیادان
 چه فلق های کبوتر
 چه کبوترهای پک فلق ها
نتکانده پر
 از غبار رخوت کاریز سیاهی
که به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهی
شب شکک ساحل
 گویی اشباحی موذی را با امواج به خشکی می ریخت
باد مصروع جنوبی
سگ بی صاحب آبادی دیگر
 به نیازی شوم
شن نمنک کپر های پوشالی بومی ها را
 بو می کرد
 دست خونین خسوفی آرام
 ماه را
 رخ و کبود
 از کرن اسکله می ایخت


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه