منوچهر آتشی


انسان و جاده ها

در سفر زاده شدم
 در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها
در بغض عاطفه های وحشی و تاریک
 و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر
 بر نجوای مبهم دره ها
و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها
 تجهیز می شد
 و اندیشه لرزان زنان
 در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست
من در رؤیای بی رنگم
 زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم
 و ابرهای مرطوب
از نسیم سرد مهتاب پرکنده می شد
 من در سفر زاده شدم
 و چشمم
 سرشار از دشت های رنگین و سیراب
 به سوی سرزمین های آفتابی و تازه
که چون احساس هایی تازه
 از پشت افق ها بر می خاست
 با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد
 در تابش گلگون و درخشان خورشید
 تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد
 و در سایه ی تشنه ی خار بوته ها
 دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند
من در سفر زاده شدم
 و با نفرین معصوم گریه ام
حصار غبار ستوران
از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت
 و در غنچه های درشت و قرمز
چون شبنکی سبک
 از اندیشه های معطر رنگین می شدم
 در سر بالایی چرمین
 زمانی که زائران چاووش خوانان ، با ایمانی شگرف
 به سوی گنبد فیروزگون ، کشیده می شدند
 و هراس پرستش
دل های مضطربشان را می لرزاند
 و نشیب ساییده ، با دواری خیال انگیز
 ه دره ی پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت
گنبد بزرگ ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد
 و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد
 در سفر زاده شدم
در سفر زیستم
بارها
کوره راه باریک آسیاب ها و پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم
و در گشفت می شدم زمانی که می دیدم
 سواران چابک
 و گروه بی شمار زنان در لباس های رنگین
چون درختان پر میوه و شکوفه
 از دهکده ی دوردست عروس می آوردند
کل می زدند
 ترانه می خواندند
 و اسب های سطبر
چونان صخره های مرمر
 در زیر ران جوان به جنبش در می آمد
 و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم
 مادری بر تل تیره ی کنار کومه
 نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود
الهام غریبی را باور می کرد
 حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید
 و در کومه ای دیگر
 زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد
 در سفر زیستم
و هنگامی که جاده ی سفید
 چون ماری پرقوت ، به سوی قله های سفالین بر می خاست
 و قافله را چون طوماری
 در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید و بر جلگه های تاریک سرازیر می شد
 زندگی را می دیدم
 که بر پشته های کبود در جنبش است
 و در کوهساری دیگر
گردنه های بلند
 قافله ها را تکرارمی کردند
من سفر کردم ، من سفر بودم
در معبر دردها ، خنده ها و پرسشها
 در گذرگاه پندارها و الهام
و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم
 و به ژرفنای خویش نگریستم
دیدم که خود گذرگاه دردها ، پرسش ها و قافله ها در دامنه های تاریک
و نایمن هستم
و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است
من در سفر بودم
 از آن هنگام که آریا
از کوهستان های کبود
 از مشعل پر تلاطم زرتشت
 به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد
 از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن گرفت
و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد
 من در سفر زیسته ام
 من با سفر زاده شده ام
 شگفتا ! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس
 مرا فرسوده کرده است
 من دلبسته شده ام
 دلبسته ی باغی زرین در سرزمینی دور
 باغی زرین
 با ساقه های لطیف لبخند ها ، شکوفه ی آشتی ها ، جویبار پنجه ها
که از سنیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است
که من میوه ی شاداب چشم هایش را بی تاب شدم
 بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم
 و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم
 من در سفر زیسته ام
 من با سفر زاده شده ام
 ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه
در این گرایش مخوف
 در این افسردگی تاریک
در این استغاثه ی نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه
 در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین
 گهواره ی دورتاب افق ها را تکان بده
 و لالایی شگفت بسیج جاودانی را
 برای غفلت آهوانی
 که چون پاره های مهتاب
بر سینه ی تپه ها می چرند
 در کوهساران به طنین آور
دشت های من
 و سرزمین های من
در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است
 بهاران من
 در پشت دیوارهای سیاه خک
 در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می سوزند
 و بامدادان من
 چون گنج های باستانی
در اعماق صخره های عبوس محبوسند
خورشیدهای من
سرد و تاریک
 در سکون بهت می چرخند
تپش های من دور می شود ، دور می شود
 من افسرده شده ام ، من فرسوده می شوم
ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه