منوچهر آتشی


پند

صخره لم داده است و ران افکنده بر ران پای رود
 چون زنی زیر نگاه تشنه ی دزدانه ی مردی
 چشم در خوابی دروغین بسته تا بنوازدش خورشید
 هوش در وهمی فریبا بسته تا بفشاردش بر خویش، خک
خارش هر دانه ی شن را
 رنگ می بازد تنش چون چشمهای از جنبش ماهی
 ساقه ای سیراب و سبز
 با هراس عاشقانه پنجه می سای به پهلویش
 می تراود در تنش تک قطره های شرم و شوق
سایه اش در آب و سیرابست
 پیکرش اما نفس بگرفته از عطر و عطش
خارشی در اوست جاری ، شهوت آمیز
لعل در او نطفه می بندد
ریشه در او می دواند پنجه ی مرجان
 می زند در او جوانه ساقه ی یاقوت
پرورش می یابد از هر قطره ی خورشید
 ضربه ی منقار باران چشمه در او می گشاید
مرغ لذت می زند در چشمه اش پرپر
در کنارش چک چم تک قطره های آب
 که ز چشم سبز برگی می چکد در رود
از زبانش قصه می گوید ، دلش را می کند بی تاب
 این سکون ترد خواب آمیز را
تیغه ی الماسگون تیشه ای ، ای کاش
 آنچنان که میوه ای شاداب زیر زخم دندان می درید از هم
 وین رگه های پی آسا را
کاش تیغ ناخنی وحشی و تشنه می برید از هم
در گذرگاه هزاران چشم
لانه ی پنهانشان گرداب ناف مرمرین روسپی ها
 در تپش گاه هزاران دل
 گرمگاه لرزش جاودیشان در شعله خیز سینه های مست
 در گذرگاه هزاران لب
 حرف هاشان ایه های روشن انجیل
 چاره ساز دیو خویی های انسان
 حرف هاشان زمزم جوشنده ی قرآن
 روشنی بخش هزاران جاده ی بی عابر تاریخ
حرف هاشان ... لیک
 پاسخ دلخواهشان در چشمه ی کودک کش پستان شهوت
 مایه ی بیوه زنی بیمار
 در گذرگاه نوازش ها
 در گذرگاه ستایش ها
 در وزش گاه نسیم آن همه پندار
 کاش تندیس ونوسی می شدم
تا برانگیزم هزار افسانه در یک وهم
تا برانگیزم هزار اندیشه در یک حرف
تا بلرزانم هزاران غنچه ی لب را به تحسین
 در اجاق خاطر شاعر ، ز خکستر
 تا برویانم گل داغ هزارا شعر رنگین
 کاشکی تندیس سرداری شوم غم نام
 در سطبر سینه اش در چین پیشانیش
سایه ی اندوه بی جنبش
 در شکاف دیده اش در صخره ی لبهاش
 اشک و نعره ، خشم و تشویش
 تیغ پیرش سرد و صلح اندیش
 تا چو از فرمان آتش خسته گردد امپراطور
 تا چو از رحم دروغین اشکش از گونه شود خشک
 تا چو خالی گرددش از لعب تن فرسا رگ و پی
مغفر از سر بفکند با خشم
 خم شود بر شانه ی اندوهنک من
 بنگرد در دیده ی اندیشنک من
 کودک آسا اشک بفشاند
 بر خدایی دروغین مرثیه خواند
صخره بی تاب است و ران افشرده بر ران
 رنگ می بازد پیاپی پیکرش
 سایه می گیرد ز هر جنبش چو آب چشمه ی سکت ز ماهی
 در کنارش لیک
گوش خوابانده فتاده تیشه ای
چشم بسته لب گشاده سخره نک
نیشخندی می جهد از برق دندان هاش
 در کنار تیشه مرد تیشه کار
 های های رودش از سر برده هوش
لای لای آبش از تن برده تاب
 با شراب خستگی رفته به خواب
 سبز دشتان مرتع اندیشه هاش
 جویباران با هیاهو در رگش جاری
 با نی زرین سرودش غلغله افکنده در صحرا
 می رماند گرگ های هول
 می چراند آهوان خاطراتش را
 هه : چه افشاندم نفس ها را عبث
 گر چه جوی هر نفس خشکید زیر پای من
در سکوت گور از ره ماندگان
هر چه نیرو داشتم
 ریختم از جوی خشک بازوان در چاه سرد گور
 هر چه خونم بود در گونه
 در رگ زرد و فسرده ی مردگان جاری شد آخر
 هر چه مهرم بود در دل
در مصاف سنگ ها شد خشم
 هر چه خشمم بود در مشت
 در نگاه بی فروغ مردگان شد مهر
 مهر اما هیچ کس با من نورزید
نفرت و نفرین ولی ، بسیار
در شبان سرد
 زوزه ی شاخ درختان است و گرگ باد
 سبزه ها در ساحل اندیشه های من نمی رویند
مرغکان بر آستانم دانه ی مهری نمی جویند
 دوستانم قصه ای بهرم نمی گویند
 شب اگر گهواره ای آهنگ پرتاب تولد خواند
من ، شتاب آلود و بی اندوه
 خوانده پایان هزار افسانه کوتاه و دراز
 صبح ، گور تازه ای پرداختم
 این همه نفرین چرا با من ؟
 من کیم جز ناخدای آخرین بندر ؟
 کشتی بی ناخدای گور
گور بردشان چه به دوزخ ، چه به فردوس
تا چه کالاشان درون گونی تن
 مزد من اما چرا از زندگان
 این همه دشنامن
 چشم من اما چرا از جلوه ها
 این همه متروک
 نام من اما چرا در نام ها
 این همه مشئوم ؟
 ناخدا برد آن همه زورق به ساحل
ناخدا را نوبت است اینک که زورق لاشه اش را بر کنار آرد
 ناخدا را نوبت است اینک که مزد ناخدایی هاش بستاند
 ناخدا را
گورکن با رعشه ای بر می جهد از خواب
 تیشه می خندد به سخره
صخره رنگ از گونه می بازد
 کاش تندیس ونوسی
تیشه پاسخ می برد از لخت پستانهاش
گورکن می جوشدش اندیشه ای مشئوم در بازو
 گور خود را زینتی زین به کجا یابم
 صخره ای صافست و مرمرفام
 گور شاهان را سزد دنیا نگین بی بهاشان
 لیک من بر لوح این رنگین
 عمر خود را می تراشم نام چرکین
این کتیبه را به پندی می دهم زینت
صخره چون لخت پنیری نرم
 زیر دندان بلند تیشه می ترکد به شادی
 کاشکی تندیس مرغی می شدم
 کاشکی تندیس
گورکن اما
می کند با دست افسوس از درخت پیر ذهن
 میوه پوسیده ی پند بزرگش را
 تیشه می رقصد به نعش صخره چون ماهی به چشمه
 صخره در بی تابی خود می سراید
 کاش تندیس زنی بیمار و عشق آمیز
 کاش
می نویسد گورکن با خنده ای مسلول پندش را
 گور دائم گرسنه است ، گورکن را نیز


 

 

بالای صفحه | زندگی نامه