منوچهر آتشی


خکستر

 دریغا ، ای اتاق سرد
 اجاق آتش اندام او بودی
تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی
 چه شب ها آرزو کردم
که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد
نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا
ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا
گل قالی برقصد زیر دامانش
 بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش
نگاه خسته ی تصویر بیمارم
 که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد
هر ایینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد
دریغا ، ای اتاق سرد
 بسان دره ای تاریک
 دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست
 تو هم ای بستر مغشوش
چو ابری سینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست
 گر او صبح است بر کاشانه ای کنون
 دریغا ، من شب بی اخترم اینجا
 اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من خکسترم اینجا



 

 

بالای صفحه | زندگی نامه